شکوفه گیلاسم امیر مهدی جانشکوفه گیلاسم امیر مهدی جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
یاس سفیدم محمد طاها یاس سفیدم محمد طاها ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

❤ امیر مهدی اقاقیای سفید و محمد طاها یاس سفید من❤

شیرین زبونیهای قند عسلم24

من و گل پسر داشتیم میامدیم خونه هوا تاریک شده بود امیر مهدی گفت:مامان!!!شلاقق(شقایق)میگه تاریکی که ترس نداره!!!! مامان:اره پسرم! امروز صبحکار بودم چون تعطیل بود بابایی با امیر مهدی رفته بودن خونه مامان بابایی اتفاقا امیر محمد پسر عمه امیر مهدی که دو ماه از امیر مهدی کوچکتره اونجا بود عمه فروغ از بندر سیدی باب اسفنجی برای امیر مهدی اورده بود چون میدونه امیر عاشق سیدیه باب اسفنجیه اما امیر محمد نذاشته بود سیدی رو بدن امیر مهدی و گریه کرده بود منم خبری از ماجرا نداشتم تا اینکه بعد از شیفتم امیرمهدی رو دیدم و بهم گفت:مامان! سیدی باب اسفنجی و پلنگ صورتی رو امیر محمد به من نداد انقدر گریه کرددددد!!!!! مامان:طوری نیست پسرم خودت...
11 شهريور 1392

به روایت تصویر....

به به !!حالا که از حمام امدم یک کم عکس بگیرم !!!   من ژست های مختلفی بلدم!!!حالا نگاه کنید!!!   دیگه عکس بسه!!!!میخوام بازی کنم!!!اخه من فقط چند ثانیه میتونم اروم بشینم!!!چه توقعاتی داره ای مامانم!!!! ...
8 شهريور 1392

بابایی برگشت....

سلام سلام صد تا سلام.... این چند روز بابا محمد تهران بود و من و امیر مهدی عزیز مهمان خاله شقایق و عزیز جون بودیم و کلییییییییییییییییی خوش گذشت....پسر نازم مرتب توی حیاط بازی کرد تاب بازی اب بازی چرخ بازی و ....حسابی اتش سوزوند....فکر کنم خاله شقایق تا یک هفته به استراحت نیاز داشته باشه! امروز بابایی برگشت و امیر مهدی گل خوشحال شد اما وقتی میخواستیم از پیش عزیز جون و شقایق بیاییم دستشونو گرفته بود و میگفت بیایین بریم!!!و خلاصه انقدر گریه کرد تا خوابش برد... راستی دوست گلم مژگان هم از سفر مشهد برای امیر مهدی گلم یک تاپ و شورت اورده و بابایی هم براش یک بلوز شلوار خیلی قشنگ و یک دفتر نقاشی باب اسفنجی اورده ..مبارکت باشه عزیز...
7 شهريور 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم23

و بابایی امروز عصر رفت تهران و من و امیرمهدی تنها شدیم... وقتی من داشتم وسایل بابایی رو جمع میکردم امیر مهدی مرتب میپرسید:داریم میریم پارک؟؟؟ کجا میریم؟منم بیام؟ مامان:پسرم بابا داره میره تهران !پارک نمیره! البته این حرف امیر مهدی دلیل داشت چون من وسایلی مانند فلاکس چای و ...رو که بابا برای بین راهش احتیاج داشت توسبدی گذاشته بودم که همیشه باهاش میریم پارک و. بخاطر همین گل پسر همچین فکری کرد... و در همین حین من داشتم برای بابا قران میگرفتم که از زیر قران رد بشه و پشت سرش اب بریزم امیر مهدی هم تند کفشهاشو پوشید و رفت نشست تو ماشین روکرد به بابا و گفت:بابا صقدد(صدقه)دادی؟؟؟ و من یادم افتاد از بس عجله...
4 شهريور 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم22

من و بابا محمد تو زمینه فرستادن امیر مهدی به استخر اصلا تفاهم نداشتیم!بابایی میگفت:باید بره شنا یاد بگیره و منم میگفتم :نهههههه!!!!خطرناکه!غرق نشه!!اب تو گوشش نره!!!سرمانخوره!!!و ...و ....و ... تا اینکه بابایی دیروز گفت:امروز امیرمهدی رو میبرم!!! مامان:همین امشب که من شبکارم ببر بچه رو غرقش کن! بابا محمد: مامان:امیر مهدی نری استخر پسرمممم!!!! امیر مهدی:میخوام برم! بابا محمد:پسرم شجاع باش!!!میخوام شنا یادت بدم!بریم اب بازی!!! مامان:اگه بری منم میرم ای سی یو!!! امیر مهدی:فردا که برمیگردی!!!!!! مامان و بابا: افرین به پسر زرنگم حواسش هست به همه چی ...مامان ب...
2 شهريور 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم21

دیروز داشتم از سرکار برمیگشتم و سوار اژانس شدم با امیر مهدی تا بیاییم خونه در بین راه امیر مهدی بلند شد ایستاد و روشو کرد به راننده و شروع کرد با خودش حرف زدن راننده هم بهش گفت چی میگی عمو؟ امیر مهدی:با تو نبودم!!!!! مامان:امیـــــــــــــــــــــر مهـــــــــــــــــــــدی!!!!! امیر مهدی دوباره و دوباره و دوباره همون جمله رو تکرار کرد انگار خوشش امده بود تا اینکه راننده اژانس عصبانی شد و ... راننده:خب با من نبودی که نبودی عمو!ول کن دیگه!!!!منم با تو نبودم!!!! مامان: و من از راننده عذر خواهی کردم و گفتم بببخشید بچه ها تو این سن لجبازن هر کاری بگیم برعکس عمل میکنن!!! و یک مدتی سکوت...
31 مرداد 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم20

دیشب مهمان داشتیم یکی از همکارام و البته از دوستهای بسیار صمیمی ام که از دانشگاه با هم بودیم با همسر و دخترش که 16 ماهه است امدن خونه مون دختر نگو بلا بگو!!!ماشاالله از شیطنت زده بود رو دست امیر مهدی!چند تا خسارت کوچولو وارد کرد و رفت سراغ میز ال سی دی که خسارت دیگه ای وارد کنه منم امیر مهدی رو بردم یک گوشه و بهش گفتم امیر جان پرنیان رو ببر تو اتاق و اسباب بازی بهش بده تا دست به وسیله های رو میز نزنه و مجسمه ها رو برنداره ببرش تو اتاق باهاش بازی کن... وایییی امیر مهدی همون موقع عینا تمام جملات  منو  برای مامان پرنیان تعریف کرد و گفت:خاله!!!مامانم میگه نذار دست بزنه به مجسمه !!!!ببرش اتاق بازی کنه!!!! حالا دوست من...
29 مرداد 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم19

امیر مهدی در حال شیطنت بود و مرتب بهش گوشزد میکردم که اروم باشه  و عاقبت: مامان:امیــــــــــــــــــر مهـــــــــــــــدی!!!! و ناگهان در کابینت محکم خورد به پام و امیر مهدی:حقـــــــــت بود!!!!کابینت خورد به پات!!!! مامان: امیر مهدی در حال مکالمه با خودش:ایرانسل تفیض میده!!! مامان:ایرانسل چی میده؟ امیر مهدی:تفیض!!! بالاخره انقدر کلماتو زیرو رو کردم فهمیدم تفیض یعنی تخفیف!!! حالا معنی کلمه رو فهمیدم اما معنی کل جمله رو نمیفهمم!!! مامان در حال خیار شور خرد کردنه و امیر مهدی هم تند تند برای من خیارشورها رو نصف میکنه و میگه:مامان!پسر خوبی ام !!!کمکت ک...
28 مرداد 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم18

  قراربود  عمو احمد با خانمو دخترش فاطمه بیان خونه ما از صبح که امیر مهدی بیدار شد قضیه رو میدونست بعد از ظهر برای اینکه خوش اخلاق باشه گفتم برو بخواب تا شب سرحال باشی! امیر مهدی:نههههههههه!فاتنه(فاطمه!)میاد نمیخوام بخوابم! مامان:خب فاطمه شب میاد الان که نمیاد الان بخواب!!! امیر مهدی:نهههههههه! و تمام مکالمه انقدر تکرار شد تا امیر مهدی از خستگی خوابش برد..... مامان:امیر مهدی میخواییم بریم خونه عزیزجون! امیر مهدی:دستت درد نکنه مامان منو میبری پیش عزیز جون!!! امیر مهدی برای کوچکترین چیزی این جمله دستت درد نکنه رو بکار میبره!!!! امیر مهدی داشت سیدی ماداگاسکارو میدید اون...
28 مرداد 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم17

مامان:امیر مهدی داری چکار میکنی انقدر ساکتی؟ امیر مهدی:مامان دارم عطر میزنم خوشبو بشم!!!! امیر مهدی در حین بالا رفتن از سر و کول مامان موهای مامانو میکشه و بالاخره کاسه صبر مامان لبریز میشههههه..... مامان: امیر مهدی:مامانننننننننن!!!!شوخی کردم!!!!! امیر مهدی از بس سر و صدا میکنه نمیذاره صدای تلویزیونو بشنوم....و صداشو زیاد میکنم... امیر مهدی:زیادش نکن!!!! مامان: ...
23 مرداد 1392