شیرین زبونیهای قند عسلم16
امروز تصمیم گرفتم با پسرم شوخی کنم رفته بودم تو اتاق و امد درمو بستو گفت: امیر مهدی:حالا گریه کن!!!! مامان:سکوت کردم وهیچی نگفتم ... امیر مهدی مرتب صدام زد منم جواب ندادم صبر کردم تا بره دنبالم بگرده یواش درو باز کردم دیدم زرنگ تر از این حرفاست پشت در یواش وایستاده!!! گفتم:شانس اوردی میخواستم بترسونمت!!!! امیر مهدی هم یک دفعه با صدای بلند گفت:ااااا منم تو رو میترسونم!!!! داشتیم با امیر مهدی بازی میکردیم دستش خورد تو سرم.... گفتم:من دردم گرفت دیگه بازی نیستم! امیر مهدی:مامان!شوخی کردم!!! امیر مهدی با خودش حرف میزنه و میگه:اتوبوسمو عزیزجون خرید!تراکتور عزیزجون خری...