شیرین زبونیهای قند عسلم12
بابا داشت امیر مهدی رو رو دستش بلند میکرد و مینداخت بالا دوباره میگرفتش!
منم حرص میخوردم و میگفتم :نکن محمد !!!!خطر داره!
محمد هم گفت:تازه کجاشو دیدی!امیر مهدی !الان میخواییم مامانتو هم بندازیم بالا!
امیر مهدی:نمیشه !مامان گندهه!!!
مامان و بابا:
فدات بشم به چه نکاتی توجه داری عزیزم !تو هم غذا بخور زود گنده(بزرگ)بشی نازنینم!
دیشب امیر مهدی میرفت تخمه ها رو از تو ظرف روی یک میز میاورد میریخت این ور اون ور!!!
مامان:نکن امیر جان!!!!
امیر مهدی هم پسر خوبی شد و بعد از دو سه بار تذکر شروع کرد به جمع کردنشون.یکی از تخمه ها روی قالی مونده بود حوصله نداشتم برم بذارمش تو ظرف پوستش کردم و خوردمش!!!!امیر مهدی هم ندید تا اینکه امد کنارم و گفت:
امیر مهدی:مامان!چی خوردی؟دهنت بوی چی میده؟؟؟؟
مامان:تخمه خوردم پسرم!!!!
عزیز دل مامان عجب حواس جمعی داری گلم ماشاالله حواست به همه چیز هست یاد اون روزی افتادم که ژله خوردم و قبلا ماجراشو نوشتم اون روز هم حواسش بود که من بوی ژله میدم!!!!
مامان:امیر مهدی بگو پرتقال!
امیر مهدی:پرتلاق!!!!!
مامان:
امیر مهدی از بس با کلیدها بازی میکنه که لامپ دستشویی سوخت!
دیروز میخواست بره دستشویی و تاریک بود و میگفت:
امیر مهدی:مامان برق سوخته!!!تاریکه!خطرناکه!من میترسم!س و س ک میاد!!!!!
مامان:خب پسرم از بس با کلید بازی کردی سوخت!
امیر مهدی:مامان !کی سوزونده؟من؟
مامان:اره عزیزم تو سوزوندی!
امیر مهدی:
مامان:خب چرا گریه میکنی؟من چیزی نگفتممممممممم!!!
امیر مهدی با گریه :من نسوزوندمممممممم!!!!
مامان:خب اشکالی نداره سوخت که سوخت فدای سرت پسرم!
امیر مهدی با عصبانیت:فدای سرت نگو!حرف بد نزن!!!!
مامان:فدای سرت حرف بدی نیست پسرم!!!باشه تو نسوزوندی!چرا عصبانی هستی؟
امیر مهدی:
فدات بشم عزیزم عاشقتم یک دنیا و میبوسمت هزار تا.