شیرین زبونیهای قند عسلم21
دیروز داشتم از سرکار برمیگشتم و سوار اژانس شدم با امیر مهدی تا بیاییم خونه در بین راه امیر مهدی بلند شد ایستاد و روشو کرد به راننده و شروع کرد با خودش حرف زدن راننده هم بهش گفت چی میگی عمو؟
امیر مهدی:با تو نبودم!!!!!
مامان:امیـــــــــــــــــــــر مهـــــــــــــــــــــدی!!!!!
امیر مهدی دوباره و دوباره و دوباره همون جمله رو تکرار کرد انگار خوشش امده بود تا اینکه راننده اژانس عصبانی شد و ...
راننده:خب با من نبودی که نبودی عمو!ول کن دیگه!!!!منم با تو نبودم!!!!
مامان:
و من از راننده عذر خواهی کردم و گفتم بببخشید بچه ها تو این سن لجبازن هر کاری بگیم برعکس عمل میکنن!!!
و یک مدتی سکوت برقرار شد تا اینکه اقای راننده یک سیب از تو پاکت دراورد و گفت :بیا بگیر بخور تمیزه شسته شده است!!!(مثلا میخواست از دل امیر مهدی دربیاره!)
امیر مهدی:دستت درد نکنه اقا سیب خریدی!!!
مامان:
و دوباره و دوباره و دوباره امیر مهدی تکرار میکرد که اقا خوبه برام سیب خریده دستش درد نکنه!!!!!
راننده اژانس:
و خلاصه عجب ماجراییی داشتیمممممم.....
چند شب پیش با امیر مهدی و بابا محمد رفته بودیم بیرون و نشسته بودیم تو پارک یک دختر بچه پنج ساله به نام رژینا که خیلی هم ماشاالله خوشگل و ناز بود امد پیش امیر مهدی و گفت:اسمت چیه؟؟؟
امیر مهدی جواب ندادو دوباره رژینا تکرارکرد من گفتم امیر مهدی جان اسمتو بهش بگو اسمشو بپرس امیر مهدی برخلاف همیشه که زود ارتباط برقرار میکنه ساکت ماند و چیزی نگفت ...من اسم امیر مهدی رو گفتم و اسم دختر بچه رو پرسیدم رژینا خوشحال شد دست امیر مهدی رو گرفت و گفت بیا بریم بازی کنیم اما امیر مهدی روشو برمیگردوند رژینا هم ول کن معامله نبود هی دست امیرو میکشید و اخر میخواست گریه بیافته!!!من گفتم امیر خب برو بازی کن!رژینا هم گفت :بیا بریم اون طرف بیا بریم خونه ما!!!!!!!!!!!!!
منم گفته:نههههههه خاله همینجا بازی کنید عزیزم امیر مهدی برو بازی کن!
امیر مهدی هم که ماشاالله استاد لجبازی و .....نرفت...رژینا هم بغض کرد و رفت ...حالا رژینا رفته و امیر مهدی خطاب به مامان:رژینا لفت(رفت!)
مامان:باهاش بازی نکردی ناراحت شد و رفت!!!
امیر مهدی:
تا اینکه دیروز عصر که رفتم مهدکودک دنبال امیر مهدی یک دختر خانم 4 یا 5 ساله به نام بهار که تو مهد امیر مهدی بود سریع امد و دست امیر مهدی رو کشید و بدو بدو شروع کردند به دویدن هر چی مامان اون و من داد زدیم که ندوید اینجا ماشین میاد مگه بهار گوش داد !!!دست امیر مهدی رو هم گرفته بود و میکشید دم کارت زنی ابروی ما رو بردند از بس بالا پایین پریدند و از نرده ها بالا رفتن!!!خداییش دختر به این شیطونی ندیده بودم خداحفظش کنه الهییییی خیلی شیطون بود!حالا ما میخواستیم بریم خونه این بهار خانم دست امیر مهدی رو ول نمیکرد!!!!میگفت:امیر مهدی بیا بریم خونه ما!!!من گفتم :بهار خانم!قشنگم!فردا دوباره امیر میاد مهدکودک با هم بازی کنین خاله!
بهار:نههههههههههههههههههه!!!!امیر مهدی باید بیاد خونه ما!!!!
مامان بهار:
امیر مهدی هم که تجربه رفتن رژینا رو داشت !!!!دست بهارو ول نمیکرد!!!!
تا من و مامان بهار به سختی اون دو تا رو از هم جدا کردیم امیر مهدی هم با عصبانیت به من گفت:من میخوام برم مدک(مهدکودک!)دیگه دنبالم نیــــــــــــــــــــــــا!!!!
مامان:امیــــــــــــــــــــــــــــــر مهــــــــــــــــــــــــــدی!!!!
نتیجه اخلاقی :گل پسر قند عسل مامان چه قدر خاطر خواه داره فداش بشم الهییییییییییییییی!!!!