شیرین زبونیهای قند عسلم24
من و گل پسر داشتیم میامدیم خونه هوا تاریک شده بود امیر مهدی گفت:مامان!!!شلاقق(شقایق)میگه تاریکی که ترس نداره!!!!
مامان:اره پسرم!
امروز صبحکار بودم چون تعطیل بود بابایی با امیر مهدی رفته بودن خونه مامان بابایی اتفاقا امیر محمد پسر عمه امیر مهدی که دو ماه از امیر مهدی کوچکتره اونجا بود عمه فروغ از بندر سیدی باب اسفنجی برای امیر مهدی اورده بود چون میدونه امیر عاشق سیدیه باب اسفنجیه اما امیر محمد نذاشته بود سیدی رو بدن امیر مهدی و گریه کرده بود منم خبری از ماجرا نداشتم تا اینکه بعد از شیفتم امیرمهدی رو دیدم و بهم گفت:مامان! سیدی باب اسفنجی و پلنگ صورتی رو امیر محمد به من نداد انقدر گریه کرددددد!!!!!
مامان:طوری نیست پسرم خودت که سیدی باب اسفنجی داری.
و تا شب انقدر این جمله رو امیر مهدی تکرار کرد و کردو کرد تا خوابش برد!!!!
مامان برای دل نازک و عشق باب اسفنجیت بمیره الهیییی نفسم!این چه باب اسفنجی شد که شما بچه ها عاشقشین!
امیر مهدی شدیدا سرماخورده امشب گفت مامان اب میخوام!
رفتم یک لیوان اب دادم بهش خورد بعد استینهاشو زد بالاو ...
سریع فهمیدم میخواد دست بزنه تو اب و بازی کنه..گفتم :مگه تو سرما نخوردی؟
امیر مهدی:تب و لرز میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان:
بابا محمد خسته بود از سر شب خوابید دیدم داره دیر وقت میشه بیدارش کردم شام بخوره تا گرسنه نخوابه اما گفت :من شام نمیخورم.
امیر مهدی خطاب به بابا:نمیخواهی شام بخوری؟اسفاخ(استفراغ)میکنی؟باید غذا بخوری قوی بشی!!!
بابا:
امیر مهدی:اگه غذا نمیخوری پس بخواب!!!
بابایی همون موقع دوباره خمیازه کشید و گوشه چشمش یک کم اشک جمع شد...
امیر مهدی هم رفت سریع دستمال اورد و داد بابا و گفت:چرا اشکت میریزه؟؟؟
و دوباره تمام دیالوگ مربوط به چرا شام نمیخوری مرتب تکرار شدددددددددد................