شیرین زبونیهای قند عسلم23
و بابایی امروز عصر رفت تهران و من و امیرمهدی تنها شدیم...
وقتی من داشتم وسایل بابایی رو جمع میکردم امیر مهدی مرتب میپرسید:داریم میریم پارک؟؟؟کجا میریم؟منم بیام؟
مامان:پسرم بابا داره میره تهران !پارک نمیره!
البته این حرف امیر مهدی دلیل داشت چون من وسایلی مانند فلاکس چای و ...رو که بابا برای بین راهش احتیاج داشت توسبدی گذاشته بودم که همیشه باهاش میریم پارک و. بخاطر همین گل پسر همچین فکری کرد...
و در همین حین من داشتم برای بابا قران میگرفتم که از زیر قران رد بشه و پشت سرش اب بریزم امیر مهدی هم تند کفشهاشو پوشید و رفت نشست تو ماشین روکرد به بابا و گفت:بابا صقدد(صدقه)دادی؟؟؟
و من یادم افتاد از بس عجله داشتم یادم رفته برای بابا صدقه بندازم!
الهی مامان به فدای اون قلب پاکت بره و توجه و نکته سنجی ات عزیزترینم....
و اما بماند که به چه مصیبتی امیر مهدی رو از ماشین پیاده کردم و بردم تو خونه و امیر مهدی هم