شکوفه گیلاسم امیر مهدی جانشکوفه گیلاسم امیر مهدی جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
یاس سفیدم محمد طاها یاس سفیدم محمد طاها ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

❤ امیر مهدی اقاقیای سفید و محمد طاها یاس سفید من❤

فیونا!!باز هم شرک!!!!

سلام شکلات گلاسه مامان!!!امروز یک مختصر برف اینجا باریده اما هوا خیلی خیلی سرده و باد خیلی شدیدی هم میاد .چه میشه کردفقط سوز و سرماش مال ما وبرف و بارونش جای دیگهههه!(غر زدم مامانیییی!!!)به هر حال مامان امشب شبکاره و پیش تو نیست ابنباتم.دلم از حالا برات تنگ میشه.امروز بعد از ظهر میخواستم بخوابونمت حاضر نبودی تلویزیونو خاموش کنم چون داشتی طبق معمول "شرک"!!!!میدیدی.رفتم تو اتاق خودمو زدم به خواب امدی کنارم دراز کشیدی و بغلم کردی و تلویزیون روشن بود .بالاخره بابایی هم که تو سالن خوابیده بود بیدار شد و داشت از فلاکس چایی رو که براش تازه درست کرده بودم میریخت تو لیوان.یک دفعه گفتی:بابا بیداره!!!گفتم :تو بخواب پسرم.بابا چاییشو خورد و جوری که ...
27 دی 1391

میخوام یه غنچه باشم

می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم   برم به مهمونی شاپرک ها،   قصه بگم برای کفشدوزک ها (غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه) می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم   (ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست) می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم همیشه باشم توی دشت وصحرا بدوبدوکنم توی صخره ها بازی کنم توصحراها بچرم ازاین تپّه به اون تپّه بپّرم (بره دلش می ریزه ،چون که خوراک ...
26 دی 1391

مکالمه پدر و پسر و خنده!!!!!

      سلام شکوفه گیلاسم!امروز تو و بابایی دست به یکی کردین تا منو از خنده بکشین!!میپرسی چطوری؟پس گوش کن:امروز صبح کار بودم و ساعت30 :4 بعد از ظهر گفتم دراز بکشم و یک چرتی بزنم .تو و بابایی هم تو سالن بودید بابا داشت اماده میشد بره سرکار.من هر وقت میخواییم بریم بخوابیم برق سالن رو خاموش میکنم و به همین علت تو به این موضوع عادت داری و اون موقع هم که بابایی از خواب بیدار شد و رفته بود توی سالن برقو روشن کرد تو سریع خاموشش کردی و گفتی :هیسسسسسسسسسسس!!!!مامان لالا!!!!برق نههههه!!!!من صدای حرف زدنتونو از تو اتاق میشنیدم .بابا گفت :طوری نیست پسرم مامان تو اتاق خوابیده اینجا که نیست.مگه تو قبول کردی نمیذاشتی برقو روشن کنه.م...
26 دی 1391

ارزوی زرافه کوچولو

  ارزوی زرافه کوچولو     زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین. زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد. زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا. ...
24 دی 1391

ملیکا

    سلام اب نبات مامان!امروز وسط بازی و شیطونی هات یک دفعه یاد دختر خاله ات افتادی و گفتی مکیلا(ملیکا)!سوپ بده!مردم از خنده !چون وقتی سرما خورده بودی و خونه عزیزجون بودی خاله سپیده سوپ پخته بود و برده بود خونه عزیزجون و ملیکا بهت سوپ داده بود .عاشق ملیکا و نیمایی عزیزم مخصوصا نیما (داداش ملیکا)که همش میگی بریم پیششون.امروز هم گوشی تلفن رو اوردی که بهشون زنگ بزنم تا باهاشون حرف بزنی عزیزم.قربون قلب مهربونت برم الهیییی. ...
24 دی 1391

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

زائري باراني ام آقا به دادم مي رسي ؟ بي پناهم ، خسته ام ، تنها ، به دادم مي رسي ؟ گر چه آهو نيستم اما پر از دلتنگيم ضامن چشمان آهوها به دادم مي رسي ؟ من دخيل التماسم را به چشمت بسته ام هشتمين دردانه زهرا به دادم مي رسي   السلام عليک يا امام الرئوف! سلام بر تو که مهرباني هايت از شمار زائران انبوهت بسيار بيشتر است. امروز، سلام اشکبار ما با سوختن «اباصلت» همراه شده است.   سلام بر تو اي خورشيد تابان خراسان که تمام انگورها، مرثيه خوان واپسين لحظات توانَد.   سلام بر تو اي عصمت هشتم! کوچه هاي توس، هنوز بوي عطرآگين تو را مي دهد و آواي غريب ملايک هنوز در طواف حريم کبريايي ات به گوش مي...
23 دی 1391

امروز و سفره ابوالفضل

      سلام کلوچه گردویی مامان!این شکل بالا مال کیکیه که مامان پخت برای سفره ابوالفضل عمه نجمه.امروز عمه نجمه تو خونه مامانش سفره ابوالفضل انداخت و من هم برای اینکه سهم کوچکی داشته باشم یک کیک درست کردم که رویش رو با کمپوت زردالو و ژله هلو تزیین کردم.گرچه شکلش زیاد به نظرم جالب نشد اما واقعا خوشمزه بود. وقتی رسیدیم در خونه مامان محمد همون موقع پسر خاله محمد هم رسید که خیلی ادم شوخ طبعیه و گفت :وایییی!اینا چیه؟!زرده تخم مرغ گذاشتی روی کیکت!!!چقدر خندیدیم.....اما خنده دار تر این بود که خاله محمد باورش شده بود میگفت :خاله اینا واقعا تخم مرغههههههه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! امروز زیارت عاشورا خوندیم و ...
22 دی 1391

این شرک دردسر ساز!

      سلام شکوفه گیلاس مامان! ماجرا از اونجایی شروع شد که وقتی گل پسر گوش درد داشت مامان سوده برای انحراف فکرش از سیدی شرک استفاده کرد و حالا این غول سبز اون قدر تو خونه ما جا خوش کرده که نگو و نپرس.....هر روز با بیدار شدن از خواب باید سیدی شرک رو بذارم تا وقتی میخوابییی!!!!سه تا پشت سر هم است!وقتی تموم میشه دوباره از اول!برات نه تکراری میشه نه خسته میشی!وقتی میخوام برم سر کار به زور باید تلویزیونو خاموش کنم !وقتی بابایی میاد و میخواد تلویزیون ببینه حریفت نمیشه و جنگ پدر و پسر شروع میشههههه!!! خلاصه عروسکش رو هم برات خریدم تا ازش خسته بشی اما فایده نداشت خونه عزیز جون (مامان گلم)هم که میری باید سیدیشو و ع...
19 دی 1391

سفره ابوالفضل

    سلام  گل شقایق مامان!عزیزم خدا رو شکر هم حال تو و هم حال مامان بهتر شده عزیزم .از دعای دوستان گلمون.ما هم برگشتیم دوباره .عزیزم مامان دیشب شب کار بود و امروز که خونه امدم ظهر رفتیم خونه مامان بابایی و شما کلی اتیش سوزوندی و شیطنت کردی .دلت نمیخواست بیایی خونه .مامان بابا پنج شنبه قراره سفره ابوالفضل بندازه .وایییییییییییییی چقدر دلم میخواد جامون بزرگ بود من هم مینداختم.اما فعلا امکانش نیست متاسفانه... خلاصه مامان پنج شنبه صبحکاره و بعد از ظهر میره برای سفره ابوالفضل .انشاالله در پناه اقا ابوالفضل العباس همیشه سالم و تندرست باشی گلم.دوستت دارم یک دنیا و میبوسمت هزارتا عزیزترینم. ...
19 دی 1391

مجسمه و سنگ مرمر

توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن . و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه ! یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت : " این ؛ منصفانه نیست ! چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟! مگه یادت نیست ؟! ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟ این عادلانه نیست ! من خیلی شاکیم ! " مجسمه لبخندی زد و آروم گفت : " یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ " سنگ پاسخ داد : " آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . " آخه گمون کردم می خواد آزارم بد...
19 دی 1391