مکالمه پدر و پسر و خنده!!!!!
سلام شکوفه گیلاسم!امروز تو و بابایی دست به یکی کردین تا منو از خنده بکشین!!میپرسی چطوری؟پس گوش کن:امروز صبح کار بودم و ساعت30 :4 بعد از ظهر گفتم دراز بکشم و یک چرتی بزنم .تو و بابایی هم تو سالن بودید بابا داشت اماده میشد بره سرکار.من هر وقت میخواییم بریم بخوابیم برق سالن رو خاموش میکنم و به همین علت تو به این موضوع عادت داری و اون موقع هم که بابایی از خواب بیدار شد و رفته بود توی سالن برقو روشن کرد تو سریع خاموشش کردی و گفتی :هیسسسسسسسسسسس!!!!مامان لالا!!!!برق نههههه!!!!من صدای حرف زدنتونو از تو اتاق میشنیدم .بابا گفت :طوری نیست پسرم مامان تو اتاق خوابیده اینجا که نیست.مگه تو قبول کردی نمیذاشتی برقو روشن کنه.من انقدر خندیدم که داشتم منفجر میشدم....
بعد یکدفعه بابا ازت پرسید امیر مهدی تو عزیز کی هستی؟سریع گفتی :مامان!!!!دوباره پرسید :امیرم تو پسر کی هستی؟؟؟سریع گفتی:مامان!!!!بابایی گفت :فقط پسر مامانیییی پسر بابایی نیستی ؟با عصبانیت گفتی:نههههههههههههههههههه!!!!!همون موقع شیشه شیرتو دادی بابایی گفتی:بابال شیر بریز عسل بریز!!!بابایی گفت:اه!تو که پسر من نبودی پسر هر کی هستی بده شیر بریزه برات!!!!واییییییییییییییییییی منفجر شدم از خنده!گفتم :محمد خدا بگم چکارتون کنه بابا بذارین من بخوابم منو کشتین از خندهههه!!!!
بعدش بابایی امد تو اتاق و یک دفعه چشمش افتاد به کف اتو!!گفت :سوده راستشو بگو چی رو سوزوندی؟؟؟!!!کف اتو سیاه شده!!!!گفتم :محمد بیا حالا داری میری سرکار گیر نده .محمد گفت :خدا وکیلی لباس منو سوزوندی؟گفتم:به خدا من پیراهنتو نسوزوندم!مگه ول کن بود !!!دوباره گفت:خدا وکیلی بگو هیچی رو نسوزوندم!!!محمد میدونه من امکان نداره قسم دروغ بخورم گفتم محمد بابا بعد از سه سال یادت افتاده!اول عروسیمون من زیر پوشتو شستم و به خاطر اینکه زود خشک بشه امدم اتوش کنم چسبید کف اتو جنسش نایلونی بود من حواسم نبود اتوش نکنم!یادم نیست کدوم زیر پوشت بود اما نسوخت!محمد گفت:اره راست میگی نسوخت فقط برشته شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!همینه از اتو زدن بدت میاد!!!!وایییییییییییییی هیچ وقت تو عمرم اینقدر نخندیده بودم اینقدر خندیدم که از چشمام اشک میامد !!!تو هم امده بودی تو اتاق و نگاه میکردی به من و با من میخندیدی!!!!!یعنی این جمله برشته شده بود منو کشت از خندهههههههه!!!!!!!!!!!!!!!!هیچی اخرش من از بس خندیدم خوابم پریدددددد!!!به محمد گفتم :شما پدر و پسر نذاشتین من بخوابم یادتون باشههههه!!!محمد هم تا وقتی میرفت برای اینکه اذیت کنه میگفت:نسوخت اما برشته شد!!!!!!!!
امیر عزیزم این هم از بعد از ظهر مامانی که نتونستم بخوابم و الان هم که دارم مطلبمو مینویسم از یاداوریش خنده ام میگیره .انشالله که همیشه لبهای قشنگت به خنده باز باشه مامانیی گلم.اما خوش خنده بودن و مثل مامانی بودذن هم دردسر داره عزیزمممم!!!دوستت دارم یک دنیا و میبوسمت یک دنیا.نفسمی عشقمی تمام زندگیمی نازنینم.