شکوفه گیلاسم امیر مهدی جانشکوفه گیلاسم امیر مهدی جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
یاس سفیدم محمد طاها یاس سفیدم محمد طاها ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

❤ امیر مهدی اقاقیای سفید و محمد طاها یاس سفید من❤

شیرین زبونیهای قند عسلم26

امیر مهدی دیروز منو صدا کردو گفت:مامان!!!بیا کارت دارم!!! مامان:باشه پسرم!!! و دست منو کشید و برد کنار کمد و ....بله...فشار سنج و گوشی رو میخواست! مامان:بیا پسرم ولی مواظب باش خراب نشه! امیر مهدی:باشه مامان!بیا فشارتو بگیرم!!! و مامان نشست و امیر مهدی گوشی رو انداخت گردنش و کافو دور دستم بست و شروع کرد به باد کردن دیده بود پیچ کنارشو اروم باز میکنم و عینا همون کارها رو تکرار کرد... مامان:فشارم خوبه اقای دکتر؟ امیر مهدی:من اقای دکتر نیستم!!!امیر مهدی ام!!! مامان: امیر مهدی جان!دلم درد میکنه چکار کنم حالا! امیر مهدی:صبر کن الان میام! و امیر مهدی سریع رفت تو اتاق...
19 شهريور 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم25

امیر مهدی دیروز رفت کنار کمد و گفت:مامان !!!بیــــــــــــــــا!!کارت دارم!!! مامان:بله پسرم! امیر مهدی دست مامانو کشید و برد سر کمد و ....بله....گوشی و کاف فشار خونو میخواست!!! مامان:پسرم بگیر ولی مواظب باش خراب نشن! امیر مهدی:بیا!!!فشارتو بگیرم!!!! مامان:باشه پسرم! و امیر مهدی با دقت بسیارشروع کرد و گوشی رو انداخت دور گردنش(به جای تو گوشش!)و دستشو گذاشت رو دست من که مثلا نبض منو پیدا کنه!!!و کافو دور دستم بست و شروع به باد کردن کرد...دیده بود بعد من پیچو اروم باز میکنم و عینا همین کارو کرد!!و تمام کارهارو با اینکه فقط یک بار دیده بود درست انجام داد... مامان:اقای دکتر!!!فشارم خوبه؟...
19 شهريور 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم24

من و گل پسر داشتیم میامدیم خونه هوا تاریک شده بود امیر مهدی گفت:مامان!!!شلاقق(شقایق)میگه تاریکی که ترس نداره!!!! مامان:اره پسرم! امروز صبحکار بودم چون تعطیل بود بابایی با امیر مهدی رفته بودن خونه مامان بابایی اتفاقا امیر محمد پسر عمه امیر مهدی که دو ماه از امیر مهدی کوچکتره اونجا بود عمه فروغ از بندر سیدی باب اسفنجی برای امیر مهدی اورده بود چون میدونه امیر عاشق سیدیه باب اسفنجیه اما امیر محمد نذاشته بود سیدی رو بدن امیر مهدی و گریه کرده بود منم خبری از ماجرا نداشتم تا اینکه بعد از شیفتم امیرمهدی رو دیدم و بهم گفت:مامان! سیدی باب اسفنجی و پلنگ صورتی رو امیر محمد به من نداد انقدر گریه کرددددد!!!!! مامان:طوری نیست پسرم خودت...
11 شهريور 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم23

و بابایی امروز عصر رفت تهران و من و امیرمهدی تنها شدیم... وقتی من داشتم وسایل بابایی رو جمع میکردم امیر مهدی مرتب میپرسید:داریم میریم پارک؟؟؟ کجا میریم؟منم بیام؟ مامان:پسرم بابا داره میره تهران !پارک نمیره! البته این حرف امیر مهدی دلیل داشت چون من وسایلی مانند فلاکس چای و ...رو که بابا برای بین راهش احتیاج داشت توسبدی گذاشته بودم که همیشه باهاش میریم پارک و. بخاطر همین گل پسر همچین فکری کرد... و در همین حین من داشتم برای بابا قران میگرفتم که از زیر قران رد بشه و پشت سرش اب بریزم امیر مهدی هم تند کفشهاشو پوشید و رفت نشست تو ماشین روکرد به بابا و گفت:بابا صقدد(صدقه)دادی؟؟؟ و من یادم افتاد از بس عجله...
4 شهريور 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم22

من و بابا محمد تو زمینه فرستادن امیر مهدی به استخر اصلا تفاهم نداشتیم!بابایی میگفت:باید بره شنا یاد بگیره و منم میگفتم :نهههههه!!!!خطرناکه!غرق نشه!!اب تو گوشش نره!!!سرمانخوره!!!و ...و ....و ... تا اینکه بابایی دیروز گفت:امروز امیرمهدی رو میبرم!!! مامان:همین امشب که من شبکارم ببر بچه رو غرقش کن! بابا محمد: مامان:امیر مهدی نری استخر پسرمممم!!!! امیر مهدی:میخوام برم! بابا محمد:پسرم شجاع باش!!!میخوام شنا یادت بدم!بریم اب بازی!!! مامان:اگه بری منم میرم ای سی یو!!! امیر مهدی:فردا که برمیگردی!!!!!! مامان و بابا: افرین به پسر زرنگم حواسش هست به همه چی ...مامان ب...
2 شهريور 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم21

دیروز داشتم از سرکار برمیگشتم و سوار اژانس شدم با امیر مهدی تا بیاییم خونه در بین راه امیر مهدی بلند شد ایستاد و روشو کرد به راننده و شروع کرد با خودش حرف زدن راننده هم بهش گفت چی میگی عمو؟ امیر مهدی:با تو نبودم!!!!! مامان:امیـــــــــــــــــــــر مهـــــــــــــــــــــدی!!!!! امیر مهدی دوباره و دوباره و دوباره همون جمله رو تکرار کرد انگار خوشش امده بود تا اینکه راننده اژانس عصبانی شد و ... راننده:خب با من نبودی که نبودی عمو!ول کن دیگه!!!!منم با تو نبودم!!!! مامان: و من از راننده عذر خواهی کردم و گفتم بببخشید بچه ها تو این سن لجبازن هر کاری بگیم برعکس عمل میکنن!!! و یک مدتی سکوت...
31 مرداد 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم20

دیشب مهمان داشتیم یکی از همکارام و البته از دوستهای بسیار صمیمی ام که از دانشگاه با هم بودیم با همسر و دخترش که 16 ماهه است امدن خونه مون دختر نگو بلا بگو!!!ماشاالله از شیطنت زده بود رو دست امیر مهدی!چند تا خسارت کوچولو وارد کرد و رفت سراغ میز ال سی دی که خسارت دیگه ای وارد کنه منم امیر مهدی رو بردم یک گوشه و بهش گفتم امیر جان پرنیان رو ببر تو اتاق و اسباب بازی بهش بده تا دست به وسیله های رو میز نزنه و مجسمه ها رو برنداره ببرش تو اتاق باهاش بازی کن... وایییی امیر مهدی همون موقع عینا تمام جملات  منو  برای مامان پرنیان تعریف کرد و گفت:خاله!!!مامانم میگه نذار دست بزنه به مجسمه !!!!ببرش اتاق بازی کنه!!!! حالا دوست من...
29 مرداد 1392