یک اتفاق بد

سلام عزیز دل مامان. امروز ساعت 11 عمه نجمه زنگ زد و گفت کارت دارم گفتم عصر کارم اما منتظر اف هستم گفت دوباره زنگ میزنم صبر کردم زنگ نزد خودم زنگ زدم جواب نداد نگران شدم با حسین تماس گرفتم گفت نزدیک خونه ام رفتم بهت زنگ میزنم تا اینکه محمد زنگ زد و گفت مامانم قلبش درد گرفته بردنش اورژانس شفا گفتم بیا دنبالم با هم بریم خلاصه رفتم تا پسر گل مادر بزرگشو رو تخت دید گفت مامانی پاشو! از اورژانس منتقل سی سی یو شد چون همکار بودم اجازه دادند بمونم پیشش به نجمه گفتم با محمد و حسین بروید به محمد هم گفتم گل پسر منو ببره خونه عزیز جونش تا ببینیم چی میشه تصمیم گرفتیم به اون یکی خواهر شوهرم چیزی نگیم چون حامله است اون هم با من تو ای سی یو قلب همکاره از قضا همون موقع ناگهان تصمیم میگیره لیست بیماران بیمارستانو نگاه کنه که چشمش می افته به اسم مادرش و تعجب میکنه میاد سی سی یو و میبینه مادرش بستریست خیلی تعجب کردم هیچ چیز مثل عشق مادر و فرزند نیست انقدر دلها به هم نزدیکه که قابل بیان نیست از خدا میخواهم که مامان محمد زودتر خوب بشه از خدا میخواهم که همه مامانها سایه شان بالای سر فرزندانشان باشه مخصوصا مامان گلم که خدا انشاالله در پناه خودش حفظش کنه و از خدا میخواهم که امیر مهدی نازنین منو هزار سال عمر با عزت و با سلامت بدهد انشاالله.امشب مامان محمد بستریست سی سی یو اجازه نداد بمونیم گفت بیماران دیگه معترض میشن .به ناچار امدیم خانه ساعت 12 شب رسیدیم خانه تصمیم گرفتم ناهار فردا رو درست کنم چون صبح زود باید برم بیمارستان برای اکو مامان محمد و بعدش هم عصر کارم انشاالله که مشکلی نباشه امیر طلای مامان هم سرما خورده دوای سرما خوردگی براش درست کردم فقط یک قاشق خورد انشاالله زود زود خوب بشه .