بیماری سخت
پسر عزیز و صبورم الهی بمیرم که وقتی مامان شیفت بود بهم زنگ زدند گفتند حالت بد شده اوردمت ای سی یو تو بخش خودمون وقتی که برات برانول وصل کردند اصلا گریه نکردی و اون موقع بود که من گریه کردم از بی صدایی و مظلومی تو و مامان داشت کارهای مریضها رو میکرد و تو تو همون بخش رو تخت خوابیده بودی و داشتی سرم میگرفتی .خدا رو شکر این روزهای بد سپری شد اما بی اشتهایی تو همچنان باقیست عزیزم.انشاالله هیچ وقت بیمار نباشی گلم.
اما حکمت خدا:اون روز که به من زنگ زدند تا بیام و از مهد ببرمت به خاطر استفراغ که میکردی همان لحظه که امدم دنبالت چند تا از مامانها بیخبر از همه جا بچه هاشون رو به مهد اورده بودند و نمیدانستند بچه هاشون مخملک دارند!و اگه تو بیمار نمیشدی و من تو رو تو مهد میذاشتم تو هم مخملک میگرفتی باز هم خدا روشکر بیماریت تو اسهال استفراغ بود و مخملک نگرفتی.خدایا شکر ت.