دیروز
سلام قشنگم.دست مامانی از دیروز عصر که مریض گازش گرفته خیلی درد میکنه حالا من دیگه به این چیزا عادت کردم تو محل کارم نفسم.خوب بگذریم...این چند روز که مهدکودکت تعطیله باید بری خونه عمه نجمه همش هم با امیر محمد که دو ماه از تو کوچکتره دعواتون میشه و من همش باید سر کار نگران باشم عزیزم بخش هم که انقدر شلوغ شده که نمیتونم اف بگیرم و خونه بمونم.دیروز وقتی از سر کار برگشتم همش می امدی پای منو بغل میگرفتی و بوس میکردی چون عادت داشتی با خودم میبردمت و با خودم می اوردمت اما دیروز اینطوری نشد پیش بابایی ماندی تا عصر قبل از اینکه بره سر کار ببردت خونه عمه برا همین دل تنگ شده بودی نفسم.الهی مامان برای دل کوچکت بمیره.گل پسرم دیروز همش میرفتی اتو می اوردی رو کش مبلهای خونخ عمه رو برمیداشتی میخواستی اتو کنی من هر وقت میخوام ازت عکس بگیرم فرار میکنی برا همین یک عکس درس حسابی نداری عجب بلایی هستی مامان.
فقط یک عکسو میتونم از تو بگیرم اونم وقتیه که خوابی!اینم عکس خوابت وقتی که یک عالمه شیطونی کردی و خوابیدی