شکوفه گیلاسم امیر مهدی جانشکوفه گیلاسم امیر مهدی جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
یاس سفیدم محمد طاها یاس سفیدم محمد طاها ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

❤ امیر مهدی اقاقیای سفید و محمد طاها یاس سفید من❤

این روزها

1391/5/25 2:22
نویسنده : مامان سوده
347 بازدید
اشتراک گذاری

شکلکهای جالب آروینسلام خوشمل پسمل مامانی.امروز دوباره بعد از پایان کار نشستی پشت ماشین و هان هان کردی دوباره اقای راننده میخواست سوار بشه اجازه نمیدادی!تا دو باره با کلی مکافات بلندت کردم راننده هم گفت ما که از رانندگی خیری ندیدیم تو چرا اینقدر علاقه داری؟بعضی از همکارها هم میگفتند میخواد پایه یکشو بگیره!!امیر نازنینم مامان خیلی دلش گرفته اخه از فردا تا شنبه مهدکودکت بخاطر تعمیرات تعطیله و من موندم تورو پیش کی بذارم . عزیزجون مریضه مامان محمد هم نیست داره میره شهرستان من ماندم و تنهایی!مامانی خیلی دلم میخوادزودی تکلیف کارم مشخص بشه و استخدام بشم و از حالت قراردادی در بیام هر چی خدا بخواهد.

ني ني شكلك        ني ني شكلك     ني ني شكلك     ني ني شكلك   ني ني شكلك      ني ني شكلك     ني ني شكلك   ني ني شكلك

 

عزیز دلم بابایی دوباره سرما خورده و گلوش درد میکنه حالش اصلا امروز خوب نبود متاسفانه هر چی میگم بریم دکتر قبول نمیکنهني ني شكلكمحل کار مامان هم خیلی شلوغ شده کارم زیاد شده نفسم .وقتی هم میام خونه تو همش بازی بازی میخواهی خوب حق داری دیگه تو که گناهی نداری عزیز دل مامان .

 

من عاشق لباس ارتشی برای ناز پسر هستم تمام شهرو گشتم پیدا نکردم چند روز پیش با هم رفته بودیم بیرون یک دفعه چشمم افتاد به یک خانمی که بالای پله های پل هوایی بود و داشت با بچه اش میامد پایین بچه اش هم یک بلوز شلوارک و یک کلاه ارتشی تنش بود با عجله خودمو رساندم ان طرف خیابان تا وقتی از پل امد پایین ازش بپرسم لباسهای بچه رو از کجا خریده!رفتم ان طرف خیابان کنار پل ایستادم حالا مگه میامدند پایین گردنم شکست از بس بالا رو نگاه کردم بچه شروع کرده بود لی لی کردن و پایین نمیامد !اخر انتظار به پایان رسید و امدند پایین با هر زحمت و خجالتی بود پرسیدم ببخشید خانم شرمنده لباسهای اقا پسرتونو از کجا خریدین؟یک دفعه خانمه گفت این پسر نیست که دختره!!واییییی مردم از خجالت!!!بعدش با خنده گفت از مشهد خریدم!عذر خواهی کردم و امدم !ولی خیلی شبیه پسرها بودها!!

 

امیر مامان انقدر مهربونی که هر وقت هر چی بهت میدن اول به دیگران تعارف میکنی!فدات شم الهی که انقدر خوش قلبی مامان دایم هم در حال نماز خواندنی! عمر و نفسم عزیزم تمام هستی ام به فدات بزرگ مرد کوچک مامان .دیشب رفته بودیم خانه مامان محمد پسر عمه ات هم همانجا بود دو ماه از تو کوچکتره مامانی علاقه عجیبی به گوشی موبایل داره برداشت گوشی باباشو انداخت لای یک سوراخی که توی دوچرخه اش بود همانجا گیر کرد مامانش گفت دفعه قبل هم گوشی منو انداخته یک هفته انجا بوده ما نتونستیم درش بیاریم شارژش تمام شده با بدبختی درش اورده ایم!همان موقع گوشی زنگ زد باباش هر کار کرد نمیتونست درش بیاره!جالب اینجا بود همه ساکت نگاه میکردند و منتظر بودند ان کسی هم که پشت خط بود ول کن معامله نبود هی زنگ میزد هی زنگ میزد!من دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم!معرکه ای بود تا گوشی خارج شد و بابای امیر محمد جواب زنگ همکارشو داد!کلی خندیدیم!!

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)