شکوفه گیلاسم امیر مهدی جانشکوفه گیلاسم امیر مهدی جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
یاس سفیدم محمد طاها یاس سفیدم محمد طاها ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

❤ امیر مهدی اقاقیای سفید و محمد طاها یاس سفید من❤

خداحافظی

1391/5/14 21:26
نویسنده : مامان سوده
279 بازدید
اشتراک گذاری

           سلام حوشمل پسمل مامان! امروز هم روزی بود دیروز پسری تب داشت من نتونستم خونه رو تمیز کنم گذاشتم برا امروز گفتم قبل از اینکه برم سر کار خونه رو تر و تمیز کنم اخه گل پسر خیلی بریز بپاش داره        شکلکهای 
جالب آروینهمینطور که کار میکردم حسین داداش محمد امد  گفت امدم خداحافظی بهش گفتم کجا میخوای بری؟گفت ماموریت دارم یک ماه برم تهران خیلی ناراحت شدم گفتم دلمون برات تنگ میشه   کی برمیگردی؟گفت یک ماه دیگه!!!بیشتر نگران حال مامانش یعنی مادر شوهرم بودم چون حسین پسر اخر خانواده است و انصافا هم پسر بسیار خوب و خوش قلبی است وهمه دوستش دارند مادرش هم خیلی بهش وابسته است این وابستگی انقدر زیاده که گاهی باورمون نمیشه روزی حسین داماد بشه!     با این اوصاف چطور میتونست تحمل کنه یک ماه پسرش بره تهران؟من برا افطار عدس پلو داشتم و سالاد ماکارونی که همراهش کردم تا بعد اذان تو قطار بخوره.قران براش گرفتم و پشت سرش اب ریختم تا به سلامت بره و برگرده. محمد هیچی نمیگفت وقتی خیلی ناراحته چیزی نمیگه.حسین گفت ساعت چهار بیا دنبالم و منو برسون راه اهن. وقتی رفت اشکهام سرازیر شد به محمد گفتم خدا خودش مراقبش باشه تنهایی یک ماه دور از خانواده ادم دلتنگ میشه محمد گفت ماموریت بعدیش باید 8 ماه بره گفتم وایییییی!!!چقدر سخت!مامانت چکار میکنه؟بعدش کارامو کردم تا با هم بریم خونه مامانش تا حسینو ببریم راه اهن.کمی تنقلات و نبات و عرق نعنا و پشمک و پر زرد الو قیسی و خرماو ...براش برداشتم من برادر ندارم برادای محمدو مثل برادران خودم دوست دارم مخصوصا حسینو حسین هر وقت دردودلی داره با من صحبت میکنه و من خیلی خوشحالم که اینقدر بهم اعتماد داره خلاصه اینکه وقتی رسیدیم خونه مادر محمد رنگ مامانش پریده بود و خیلی ناراحت بود گفتم حسین ساکت کجاست اینها رو بذار تو ساکت مثل همیشه شوخی کرد تو مثل مادر بزرگ قصه های مجید میمونی!!اینا چیه دیگه من قول میدم دل درد شدم دای متیکوون بخورم نبات و عرق نعنا و ... نمیخوام...همه دعواش کردیمعصبانی  خلاصه دوباره از زیر قران ردش کردیم و اب پشت سرش پاشیدیم و رسوندیمش راه اهن ....خدایا خودت مراقبش باشه تا احساس تنهایی نکنه گفت نمیتونم تو یک ماه بیام خونه دلم براش سوخت خودش ناراحت نبود چون دوستاش هم بودند و از قبل هم میدونست باید بره ماموریت اما واقعا همه دلتنگش میشیم        وایی که چقدر امیر مهدی گریه کرد دستاشو انداخته بود دور گردن عمو و گریهههههههه.دلم اب شد برا نفس مامان .از کجا فهمیده بود عمویی رو تا یک ماه نمیبینه؟             

عمو حسین مواظب خودت باششششششش .                                                            

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)