امیر بی معرفت!
دیروز بعد از اتمام شیفت تصمیم گرفتم با سرویس بیا م خانه دفعه قبل که اینکارو کردم نمیدونم چطور شد امیر از سرویس ترسید اینقدر گریه کرد که حد نداشت با خودم گفتم اگه خواست گریه کنه پیاده میشم واییی حالا نه از اون دفعه نه از این دفعه این بار همش میخواست بره وسط سرویس در حال حرکت و بدو بدو کنه منم از ترس اینکه مبادا بیافته باید میرفتم دنبالش جلوی پرسنل ابروم رفت همه به ما میخندیدنداخرش دوستم سمانه گفت سوده جون تو از این به بعد با همون اژانس بیایی راحت تری !خدا رو شکر یکی از گلهای شمعدانی که کشیده بود بیرون خودشو دوباره گرفته ولی بقیه از بین رفتنداز وقتی بابایی از تهران برگشته همش میخواد با باباش بره دده فکر میکنه دوباره بابایی میره تنها میشه دیشب محمد میخواست بره عروسی یکی از دوستاش من واقعا خسته بودم گفتم تو برو امیر سریع رفت کفش هاشو بپوشه دیدم الن اگه نگهش دارم دوباره تا یک ساعت گریه میکنه باباش گفت من مواظبشم بذار ببرمش علی رغم میل قلبیم چون دوست ندارم بدون من جایی بره گذاشتم ببردش وای از وقتی که در را بستند و رفتند احساس کردم چقدر خانه بدون امیر خالیست نشستم یک عالمه گریه کردم چقدر دلم سریع برایش تنگ شد ناگهان ترسیدم نکنه امیر بزرگ شد تنهام بذاره !کاش اینقدر به او وابسته نبودم نمیخوام که همیشه برای خودم نگهش دارم فقط میخواهم او هم همانقدر که دوستش دارم دوستم داشته باشد نمیدانم شاید توقع زیادی دارم!به هر حال وقتی برگشتند با هر دوتا شون قهر کردم! گفتم هردو من را تنها گذاشتید خیلی بی معرفتید!محمد گفت تو که کسی را نمیشناختی می امدی تنها بودی گفتم من از امیر بیشتر از تو گله دارم داشتم دق میکردم همش منتظر شنیدن صدایش بودمامیر مامان هیچ وقت تنهام نذار خواهش میکنم من بدون تو نمیتونم زنده بمانم