یک شب ترسناک...
سلام عسل مامان!!!عزیزم مامان دیروز عصر کار بود و بابایی هم رفت تهران.من میخواستم برم پیش عزیزجونت اما چون روز بعد یعنی امروزو صبح کار بودم با خودم گفتم مسیر خونه مامان تا بیمارستان زیاده و خونه خودمون موندم و هیچ فکر نمیکردم که....
دیشب ساعت 11:32 شب بود که دراز کشیده بودم و امیر هم موهای منو گرفته بود داشت شیر میخورد یک دفعه حالت تهوع بهم دست داد و دیدم زمین داره زیر پام میلرزه پاندول ساعت بدجوری بهم میخورد و بله....زلزله ای با شدت 5/5 ریشتر اتفاق افتاد و همه رو اون موقع شب از خونه هاشون کشوند بیرون .واقعا وحشتناک بود مخصوصا از بعد از زلزله بم وقتی زلزله میشه ما واقعا میترسیم که مبادا اون بلا سر ما هم بیاد خدا برای هیچ بنده ای نیاره ...خیلی سخته...خیلی وحشتناکه....واییی چقدر ترسیدم تا صبح نخوابیدم از ترس.امیر هم متوجه شد و گفت مامان از زلزله بدم میاد میترسم...الهی مامان بمیره برای چهره وحشت زده ات مامانی ..گر چه من سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم اما از تکانهای شدید تو هم ترسیدی عزیزم.انشاالله دیگه تکرار نشه گلم.خدا کنه بابایی هر چه زودتر به سلامتی برگرده چون وجودش قوت قلبه.