شیرین زبونیهای قند عسلم 42
من مشغول کار بودم و محمد طاها مرتب .... امیر مهدی:چقدر بهت گفتم از شکمت نیارش بیرون!حالا خوب شد بخیه ات زدن!!!! مامان: امیر مهدی:مامان!بخیه هات خوب شدن بغلم کنی؟؟؟ مامان: (دلم از این حرف کباب شد)بمیرم برای دل کوچکت عزیزم... امروز خیلی خسته بودم محمد طاها هم دل درد بود هم بخاطر سوختگی پاش مرتب بی قراری میکرد ...همینطور که نشسته بودم چشمهامو بست... امیر مهدی:مامان!خسته شدی؟ مامان:بله پسرم! امیر مهدی:خب انقدر کار نکن دیگه! مامان: ...